من چه سبزم امروز
عشق؟! شکفتن و روییدن و لحظه ای کشف شدن. زبان بند می آید و کام و زبان خشک می ماند و اندرون تن کوره ای است که می سوزد و می سوزد بی قرار و بی آرام اما خاموش و گویی در سکونی ابدی. عشق در آن میانه چه شلنگ انداز ترقصی خوش را به جولان در آمده است.
مانده ام تندیسی را مانند بر صندلی چوبین. شايد دست هايم، رها، بی اراده من نقش بسته اند روی سطح چوبين ميز و انگشتانم ... تا سرانجام جهان به جنبش در می آيد و انگشتانی بر سطح ميز پيش می خزند، لحظاتی سر با سر انگشتان من می مانند و دمی بعد دل انگشت ميانی داغ می شود از تماس بر سطح آن انگشت که خزيده است زير دل انگشت من و کودکانه آن را تکان می دهد. پس به دست هايش نگاه می کنم و بعد به چشم هايش تا انگار جرأت بيابد و انگشت مرا ميان دو انگشت بگيرد و بفشرد آرام. حرکتی ظريف تا مرا باز گرداند از بهشت ناشناخته ايی که ديری در آن شناور بوده ام.
در چشمانش می نگرم و به هر دليل و سبب در خود تحسين می کنم جسارت و شجاعت او را هنگامی که چنان بی پروا می تواند پاسخ چشمان مرا بدهد، با نگاه زلال و بی همتای خود، چنان که گويی در چشمه ساری شسته شده بوده است آن چشم ها به هر بهار و در بارش هر باران بهارانه.
لحظه اي سر فرو فکنده که نمی خواست تمام آشوب درونش را در يک لحظه چشمانش بخوانم.
در ناخودآگاه من برآمد و خروشيد که نيم گمشده من، گم و يافت شده، نه گلايه از دير يافت شدنش که شايد دريغ از دير يافت شدنش...
از "سلوک" نوشته محمود دولت آبادی
2 Comments:
At 4:27 PM, Atorpat said…
یه لحظه اولش که داشتم میخوندم موندم که اینا چیه نوشتی. آخه خیلی خنده است بعضی چیزا. ولی بعد دیدم نه خدا رو شکر آسمون به زمین نیومده،کتابه. شدم عین این سرهنگهای بازنشسته، این جور نوشتهها رو که میخونم بدم میاد که اینا چیه، عشق حرف جوونای کله خرابه
At 7:32 PM, Atorpat said…
You are invited to a game called "Arezu Bazi". For more information see here:
http://atorpatcan.blogspot.com/2007/05/blog-post_11.html
Post a Comment
<< Home