شبانه ها

Sunday, February 05, 2006

شمال

چی ميشد برای يه روز هم که شده همه منو يادشون ميرفت؟
اگه اين اتفاق می افتاد ميرفتم شمال. تنها. فقط من و من.
دلم ميخواد ارديبهشت باشه. ارديبهشت شمال خود بهشته. صبح تو اطاق کوچيکه طبقه بلا از خواب بيدار ميشم. اون اطاقو خيلی دوست دارم. صبحانه رو مي برم تو حياط. حيفه تو اين هوا تو خونه بمونم. چه قدر همه جا سبزه. نفسای عميق ميکشم شايد بتونم سبزي هوا رو تو خودم جا بدم.بوی بهار نارنج مياد. تو دلم ميگم:"آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پيچيد، من تو را از پشت چشمان بسته ام ديدم..." می رم لب دريا. چه قدر صاف و آبيه! تنهای تنهام، مجبور نيستم با کسی مسابقه سنگ پرت کردن بذارم. می تونم تو يه آرامش ابدی فقط به آرامش دريا خيره بشم. پاها مو ميذارم تو آب، خيلی خنکه. دارم کم کم زنده ميشم. بعد ميرم جنگل سی سنگان. يه جاده فرعی پيدا می کنم و تا نفس دارم می دوم. به اسب ها که نگاه می کنم ياد يه خاطره خنده دار می افتم. خدا کنه بخندم! دارم سبزتر ميشم.
از جنگل می رم "ايران کتان"!!! تو فروشگاه دنبال يه بلوز يقه هفت توسی که يه نوار نارنجی يا شايد هم قرمز دوره يقه اش داره می گردم.
عصر بارون مياد. نميتونم از خونه بيرون برم. می رم تو تراس. انگار از اينجا ته دنيا معلومه. چه منظره ای! اينجا رو می پرستم. ميشينم و حافظ ميخونم. کاش ميشد ديوان حافظ رو حفظ کرد.
ديگه شب شده و بارون مثل سيل می باره. کنار شومينه ميشينم و فال ورق می گيرم. صدای بارون بازم سبزترم ميکنه. چه قدر خوبه که فراموش شدم. ضبط رو روشن ميکنم،آهنگ "زائر" رو ميذارم. هيچ وقت از شنيدن و زمزمه کردن اين آهنگ خسته نمی شم:"درمانده از اين دنيا..." .به خودم ميگم:"گريه کن،گريه کن لعنتی. برای شکستن اين بغض دلتنگ فقط امشب رو وقت داری".
نمی دونم کی خوابم برد ولی گونه هام خيسه.
صبح که شد به کسانی که با هم شمال می اومديم زنگ ميزنم که بيان. پنج،شش تاشون نگرانم مي شن و فوری ميان. چند تاشون ميان که دور هم باشيم.شايد يکی هم اومد تا بتونه تو شلوغی واسه يه روز هم که شده فراموش بشه.

7 Comments:

  • At 12:06 PM, Anonymous Anonymous said…

    می دونستم بعد از خوندن این پست باید چیزی بنویسم برات... چون می دونم حرف دل بود...از اون حرف هایی که خیلی وقت ها می دونم به دل جفتمون اومده. حرف هایی که اکثراً ترجیح می دیم تو خلوت های خودمنون،شب قبل از خواب ، تو دفتر خاطرات و ...بزنیم!!!حسم رو بیشتر از این نمی تونم بگم...فقط یکی از همون حرف های دلم رو برات میذارم بخونی...در ضمن یادت باشه اگه فکر کردی یک روز هم میشه که همه تو رو یادشون بره ،کور خوندی :D

    http://193.blogfa.com/post-67.aspx

     
  • At 12:35 PM, Blogger niusha said…

    اوهوم...منم شدیدا نیاز دارم که تنها باشم ولی احتمالا یه کم بیشتر از یه روز! بمیری...بد جوری هوس دریا و جنگل زد یه سرم، و همه ی کارایی که گفتی البته احتمالا بخش دریا و پاهای توی آب یه نصفه روزی طول بکشه!

     
  • At 11:55 PM, Anonymous Anonymous said…

    با با خط قرمز! خجالت نکش دیگه یه دفه آدامس خوردنتم با جزئیات بنویس !

     
  • At 7:29 AM, Anonymous Anonymous said…

    به به! یاسمن جون! چه وبلاگ سبزی داری دختر! :) خیلی حال کردم... حرف شمالو نزن که دلم حساااااابی براش تنگ شده... حرف تنهایی هم نزن که خیلی دلم می خواد!! البته منظورم این نیست که اصلا حرف نزنا!! ;) شاد باشی :)

     
  • At 8:10 AM, Anonymous Anonymous said…

    vaaaaaaaaaaay , tanhaaaeii kheili khoobe, albate age ye seri bedoonan ke to fekr mikoni ke tanhaaaaaaeii khobe,
    va ye seri bemoonan ke chera to alaan donbaale tanhaaaaaaaaaaei,

    raasti ye chizi man az range webloget khosham nemiad,
    shayad begi be jahanam,
    vali khob nazarame,

     
  • At 8:22 AM, Anonymous Anonymous said…

    manam tanhai mikham ... tahna ... darya ... jangal ...

     
  • At 9:39 PM, Anonymous Anonymous said…

    heeeeeeeein...

     

Post a Comment

<< Home