يه روز عزيز
يه روزی مثل امروز،تو يه شهر کوچيک از يه سرزمين سبز، يه اتفاق خوب افتاد.
اون روز برای همه آدمای اون شهر مثل بقيه روزا بود ولی برای دختر کوچولوی قصه ما ... . صبح که چشماشو باز کرد ديد که آسمون داره بهش لبخند ميزنه. خوب که نگاه کرد ديد پرنده ها بالاتر پرواز ميکنن. تو دلش گفت:"پرنده ها رفتن از فرشته ها يه هديه بگيرن و بيارن." اسم دختر کوچولو "مهربانو" بود. مهربانو دويد دم پنجره کوچيک اطاقش. ديد که پرنده ها هديه رو گرفتن و دارن ميارن پايين. يه دفعه يه چيزی تو دلش تکون خورد. به هديه نگاه کرد. چه قدر دلش می خواست اون هديه مال خودش باشه. هر روز پرنده ها چند تا هديه پايين می آوردن ولی مهربانو فقط همين يکی رو می خواست. پرنده ها پرواز می کردن. دور و نزديک ميشدن ولی مهربانو ازشون چشم برنمی داشت. حتی وقتی اونا خيلی دور ميشدن با نگاه دنبالشون می کرد. تو دلش از خدا می خواست که هديه مال اون باشه. هديه امروز يه برق ديگه داشت،يا حداقل مهربانو اين طوري فکر می کرد. پرنده ها دوباره از دور پيدا شدن. نزديک و نزديک تر اومدن. انگار مهربانو داشت خواب می ديد. پرنده ها از جلوی پنجره اون رد شدن و هديه رو که مثل يه قسمت از خورشيد می درخشيد توی دستش گذاشتن. خواب بود يا بيدار؟
اون قدر خوشحال بود که می ترسيد هديه رو باز کنه.آروم آروم بازش کرد. توی اون هديه تمام گل های دنيا بود،تمام خوبی ها و پاکی ها.
از اون روز زندگی برای مهربانو عوض شد.دنيا براش يه رنگ ديگه بود،پر از نور.
حالا سال ها از اون روز ميگذره ولی گاهی مهربانو باور نمی کنه خدا هديه اي به اين زيبايی رو برای اون فرستاده باشه.
راستی اون روز هم 19 بهمن بود،مثل امروز!
اون روز برای همه آدمای اون شهر مثل بقيه روزا بود ولی برای دختر کوچولوی قصه ما ... . صبح که چشماشو باز کرد ديد که آسمون داره بهش لبخند ميزنه. خوب که نگاه کرد ديد پرنده ها بالاتر پرواز ميکنن. تو دلش گفت:"پرنده ها رفتن از فرشته ها يه هديه بگيرن و بيارن." اسم دختر کوچولو "مهربانو" بود. مهربانو دويد دم پنجره کوچيک اطاقش. ديد که پرنده ها هديه رو گرفتن و دارن ميارن پايين. يه دفعه يه چيزی تو دلش تکون خورد. به هديه نگاه کرد. چه قدر دلش می خواست اون هديه مال خودش باشه. هر روز پرنده ها چند تا هديه پايين می آوردن ولی مهربانو فقط همين يکی رو می خواست. پرنده ها پرواز می کردن. دور و نزديک ميشدن ولی مهربانو ازشون چشم برنمی داشت. حتی وقتی اونا خيلی دور ميشدن با نگاه دنبالشون می کرد. تو دلش از خدا می خواست که هديه مال اون باشه. هديه امروز يه برق ديگه داشت،يا حداقل مهربانو اين طوري فکر می کرد. پرنده ها دوباره از دور پيدا شدن. نزديک و نزديک تر اومدن. انگار مهربانو داشت خواب می ديد. پرنده ها از جلوی پنجره اون رد شدن و هديه رو که مثل يه قسمت از خورشيد می درخشيد توی دستش گذاشتن. خواب بود يا بيدار؟
اون قدر خوشحال بود که می ترسيد هديه رو باز کنه.آروم آروم بازش کرد. توی اون هديه تمام گل های دنيا بود،تمام خوبی ها و پاکی ها.
از اون روز زندگی برای مهربانو عوض شد.دنيا براش يه رنگ ديگه بود،پر از نور.
حالا سال ها از اون روز ميگذره ولی گاهی مهربانو باور نمی کنه خدا هديه اي به اين زيبايی رو برای اون فرستاده باشه.
راستی اون روز هم 19 بهمن بود،مثل امروز!
3 Comments:
At 12:31 PM, niusha said…
اوهوم ... خیلی از چیزایی که داریم هدیه هایی فوق العاده اند از طرف خدا.مثل ...مثل شایان! راستی تولدش مبارک.مگه نه؟!
At 7:29 AM, niyoosha said…
babaaaaaaaaa... :D
manam mikham!:D
At 1:36 PM, Anonymous said…
khoshbehale unayi ke 19 bahman be donya umadan !
Post a Comment
<< Home