غروبا که میشه روشن چراغا... میان از مدرسه خونه کلاغا
ساعت نزديک 7:30 عصره. کلاغ ها دارن کم کم ميان. يکی ... دو تا... چهارده تا... . ميان رو پشت بوم ساختمون رو به رويی مي شينن. يه دفعه که شمردم 25 تا بودن. هميشه با ديدنشون ياد فيلم پرندگان هيچکاک مي افتم. اوايل که اومده بوديم اين خونه ازشون می ترسيدم ولی حالا فقط ازشون بدم مياد، هميشه از کلاغ بدم می اومده. تصوير دلگير غروب ها رو تيره تر می کنن
دلم می ريزه. نگاهشون می کنم و قلبم تند تر می زنه. اين بغض لعنتی داره خفه ام می کنه. بازم غروبه. امروز جمعه اس. غروب جمعه خيلی بده مخصوصاً امروز. برای اينکه کسی تو اطاقم نياد و اشکامو نبينه مجبورم بازم اين بغض بلاتکليف رو فرو بدم. چرا آدم نمی تونه هر وقت دلش خواست گريه کنه يا فرياد بزنه؟ چرا هيچ کس نمی فهمه من دلم داره می ترکه
دلم می ريزه. نگاهشون می کنم و قلبم تند تر می زنه. اين بغض لعنتی داره خفه ام می کنه. بازم غروبه. امروز جمعه اس. غروب جمعه خيلی بده مخصوصاً امروز. برای اينکه کسی تو اطاقم نياد و اشکامو نبينه مجبورم بازم اين بغض بلاتکليف رو فرو بدم. چرا آدم نمی تونه هر وقت دلش خواست گريه کنه يا فرياد بزنه؟ چرا هيچ کس نمی فهمه من دلم داره می ترکه