شبانه ها

Monday, February 27, 2006

من يا قلم

هر کی بهم می رسيد می گفت:"ياسمن!يکی هست عين تو،قيافه اش،هيکلش،حتی کيفش .اين قلته." هر دفعه که اينا رو می شنيدم يه کم توجهم جلب ميشد بعد پيش خودم می گفتم " خوب شبيه من ديگه." بعد هم ديگه برام اهميتی نداشت
تا اون روز که تو سلف نشسته بوديم. يگانه گفت:" ياسمن، قلت رو ببين او نجاست." وقتی برگشتم... وای خدايا! اين قل من نبود، خود من بودم. تمام حالت هاش ،تمام اجزای صورتش.باورم نميشد يه آدم انقدر شبيه من باشه.عين اون وقتا که فرق وسط باز می کردم.نمی تونستم چشم ازش بردارم. ترسيده بودم
دنبالش رفتيم. وقتی مقنعه اش رو برداشت حتی موهاش هم عين موهای من بود. رو به روی آينه وايستاده بود و من انگار تو آينه به خودم نگاه می کردم.اميدوار بودم اسمش "ياسمن" نباشه.رفتم جلو و قضيه رو گفتم.اسمش "بيتا" بود و خيلی متوجه اين شباهت نشده بود.
الان دوباره برام عادی شده.ولی اون روز واقعاً حس بدی داشتم.ياد کتاب "مرد تکثير شده" افتاده بودم.از اينکه دو تا باشم خوشم نمی اومد. اون حتی حالات نگاه کردنش شبيه من بود. ولی الان مطمئنم که دو تا نيستم. من يه دونه ام چون هيچ آدمی حتی اون نمی تونه همه خصوصيات من رو داشته باشه.نمی تونه به اندازه من کله شق يا خوددار باشه. نمی تونه بخنده در حالی که اشک تو چشاش جمع شده. نمی تونه واسه هر چيز الکی حرص بخوره و... .اون نمی تونه "من" باشه
.

Thursday, February 23, 2006

to be a mother!


يه فرض دور از ذهن: اگه من يه روز مادر بشم چه جوری ميشم؟ يعنی منظورم اينه که چه جور مادری ميشم!

Thursday, February 16, 2006

آدم باش

خوب چشماتو باز کن. اينو دارم فقط برای تو می نويسم.
چند وقته واقعاً تحملت طاقت فرسا شده. البته قبلاً هم غير قابل تحمل بودی ولی نميدونم چرا تازگی ها انقدر نزديک شدی که نميشه ناديده ات گرفت.
تو فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی چيزی اضافه تر از بقيه می فهمی؟ نه دوست عزيز! همه ماها اگه ازت سر نباشيم چيزی هم ازت کم نداريم. فکر کردی از اون ظاهر نه چندان جذابت ترسی داريم؟ احساس کردی خيلی خشن و ترسناکی؟ نه! به نظر من تو فقط يه آدم از خود راضی هستی. تمام حرکاتت مصنوعی هستن.منو شديداً ياد روبات ميندازی. وقتی حرف ميزنی ياد عروسک هايی می افتم که وقتی دکمه اشون رو فشار ميدی يه کلمه رو تکرار ميکنن. تو حتی بلد نيستی نقش آدم های خشن رو بازی کنی. حاضرم بميرم ولی صورت و رفتارهام مثل تو بی روح و تصنعی نباشه.
حالم از آدمهايی که به خاطر عصبانيت به خودشون اجازه هر رفتاری رو ميدان بهم می خوره. خويشتن داری هم چيز خوبيه. اگه بهت چيزی نميگيم يا رفتارهای زشتت رو با شوخی رد مي کنيم از فلاکتمون نيست. اينو مطمئن باش. فرق ما با تو اينه که انقدر نزاکت و شعور داريم که خودمون رو کنترل کنيم. بدون که خيلی رعايتت رو مي کنيم و گر نه من خودم گاهی وقتا دلم ميخواد جفت پا بيام تو صورتت. حيف...! البته چند لحظه کوتاه دلم برات سوخت. خيلی سخته که نشه آدمو بيشتر از 5 دقيقه تحمل کرد.
يه چيزی رو دوستانه بهت بگم: سعی کن آدم باشی و يه ذره احساس داشته باشی.

Saturday, February 11, 2006

God

Happy moments, praise God. Difficult moments, seek God. Quiet moments, worship God. Painful moments, trust God. Every moment, thank God.

Tuesday, February 07, 2006

يه روز عزيز

يه روزی مثل امروز،تو يه شهر کوچيک از يه سرزمين سبز، يه اتفاق خوب افتاد.
اون روز برای همه آدمای اون شهر مثل بقيه روزا بود ولی برای دختر کوچولوی قصه ما ... . صبح که چشماشو باز کرد ديد که آسمون داره بهش لبخند ميزنه. خوب که نگاه کرد ديد پرنده ها بالاتر پرواز ميکنن. تو دلش گفت:"پرنده ها رفتن از فرشته ها يه هديه بگيرن و بيارن." اسم دختر کوچولو "مهربانو" بود. مهربانو دويد دم پنجره کوچيک اطاقش. ديد که پرنده ها هديه رو گرفتن و دارن ميارن پايين. يه دفعه يه چيزی تو دلش تکون خورد. به هديه نگاه کرد. چه قدر دلش می خواست اون هديه مال خودش باشه. هر روز پرنده ها چند تا هديه پايين می آوردن ولی مهربانو فقط همين يکی رو می خواست. پرنده ها پرواز می کردن. دور و نزديک ميشدن ولی مهربانو ازشون چشم برنمی داشت. حتی وقتی اونا خيلی دور ميشدن با نگاه دنبالشون می کرد. تو دلش از خدا می خواست که هديه مال اون باشه. هديه امروز يه برق ديگه داشت،يا حداقل مهربانو اين طوري فکر می کرد. پرنده ها دوباره از دور پيدا شدن. نزديک و نزديک تر اومدن. انگار مهربانو داشت خواب می ديد. پرنده ها از جلوی پنجره اون رد شدن و هديه رو که مثل يه قسمت از خورشيد می درخشيد توی دستش گذاشتن. خواب بود يا بيدار؟
اون قدر خوشحال بود که می ترسيد هديه رو باز کنه.آروم آروم بازش کرد. توی اون هديه تمام گل های دنيا بود،تمام خوبی ها و پاکی ها.
از اون روز زندگی برای مهربانو عوض شد.دنيا براش يه رنگ ديگه بود،پر از نور.
حالا سال ها از اون روز ميگذره ولی گاهی مهربانو باور نمی کنه خدا هديه اي به اين زيبايی رو برای اون فرستاده باشه.

راستی اون روز هم 19 بهمن بود،مثل امروز!

Sunday, February 05, 2006

شمال

چی ميشد برای يه روز هم که شده همه منو يادشون ميرفت؟
اگه اين اتفاق می افتاد ميرفتم شمال. تنها. فقط من و من.
دلم ميخواد ارديبهشت باشه. ارديبهشت شمال خود بهشته. صبح تو اطاق کوچيکه طبقه بلا از خواب بيدار ميشم. اون اطاقو خيلی دوست دارم. صبحانه رو مي برم تو حياط. حيفه تو اين هوا تو خونه بمونم. چه قدر همه جا سبزه. نفسای عميق ميکشم شايد بتونم سبزي هوا رو تو خودم جا بدم.بوی بهار نارنج مياد. تو دلم ميگم:"آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پيچيد، من تو را از پشت چشمان بسته ام ديدم..." می رم لب دريا. چه قدر صاف و آبيه! تنهای تنهام، مجبور نيستم با کسی مسابقه سنگ پرت کردن بذارم. می تونم تو يه آرامش ابدی فقط به آرامش دريا خيره بشم. پاها مو ميذارم تو آب، خيلی خنکه. دارم کم کم زنده ميشم. بعد ميرم جنگل سی سنگان. يه جاده فرعی پيدا می کنم و تا نفس دارم می دوم. به اسب ها که نگاه می کنم ياد يه خاطره خنده دار می افتم. خدا کنه بخندم! دارم سبزتر ميشم.
از جنگل می رم "ايران کتان"!!! تو فروشگاه دنبال يه بلوز يقه هفت توسی که يه نوار نارنجی يا شايد هم قرمز دوره يقه اش داره می گردم.
عصر بارون مياد. نميتونم از خونه بيرون برم. می رم تو تراس. انگار از اينجا ته دنيا معلومه. چه منظره ای! اينجا رو می پرستم. ميشينم و حافظ ميخونم. کاش ميشد ديوان حافظ رو حفظ کرد.
ديگه شب شده و بارون مثل سيل می باره. کنار شومينه ميشينم و فال ورق می گيرم. صدای بارون بازم سبزترم ميکنه. چه قدر خوبه که فراموش شدم. ضبط رو روشن ميکنم،آهنگ "زائر" رو ميذارم. هيچ وقت از شنيدن و زمزمه کردن اين آهنگ خسته نمی شم:"درمانده از اين دنيا..." .به خودم ميگم:"گريه کن،گريه کن لعنتی. برای شکستن اين بغض دلتنگ فقط امشب رو وقت داری".
نمی دونم کی خوابم برد ولی گونه هام خيسه.
صبح که شد به کسانی که با هم شمال می اومديم زنگ ميزنم که بيان. پنج،شش تاشون نگرانم مي شن و فوری ميان. چند تاشون ميان که دور هم باشيم.شايد يکی هم اومد تا بتونه تو شلوغی واسه يه روز هم که شده فراموش بشه.

Friday, February 03, 2006

كاش

کاش همه چيز به اندازه مردن راحت بود