شبانه ها

Friday, May 11, 2007

چقدر شبيه من نيست

چقدر آدم منفی هستی -

روز به روز به جای اينکه بيشتر بفهمی نفهم تر ميشی -

واقعاً باهات مشکل داريم. تو خيلی مشکل سازی -

روحيات فمينيستی پيدا کردی (!!!) -

نمي دونيم شايد اين اخلاق هات مال کتابايی که می خونی -

- تو از همه بدت مياد، از همه متنفری، ما تا حالا از کسی تو زندگی متنفر نبوديم

- همه رو از خودت فراری می دی، تا چند وقت ديگه کسی دور و برت نمی مونه

اين مريلا زارعی ديوونه و عصبيه. ياسمن، مثل تو -

نمي دونم بايد بخندم يا ... فعلاً که گريه می کنم

پيوست: من يه کم ديرتر تو اين آرزو بازی شرکت می کنم. الان آرزوم نمياد

Saturday, May 05, 2007

من چه سبزم امروز

عشق؟! شکفتن و روییدن و لحظه ای کشف شدن. زبان بند می آید و کام و زبان خشک می ماند و اندرون تن کوره ای است که می سوزد و می سوزد بی قرار و بی آرام اما خاموش و گویی در سکونی ابدی. عشق در آن میانه چه شلنگ انداز ترقصی خوش را به جولان در آمده است.

مانده ام تندیسی را مانند بر صندلی چوبین. شايد دست هايم، رها، بی اراده من نقش بسته اند روی سطح چوبين ميز و انگشتانم ... تا سرانجام جهان به جنبش در می آيد و انگشتانی بر سطح ميز پيش می خزند، لحظاتی سر با سر انگشتان من می مانند و دمی بعد دل انگشت ميانی داغ می شود از تماس بر سطح آن انگشت که خزيده است زير دل انگشت من و کودکانه آن را تکان می دهد. پس به دست هايش نگاه می کنم و بعد به چشم هايش تا انگار جرأت بيابد و انگشت مرا ميان دو انگشت بگيرد و بفشرد آرام. حرکتی ظريف تا مرا باز گرداند از بهشت ناشناخته ايی که ديری در آن شناور بوده ام.

در چشمانش می نگرم و به هر دليل و سبب در خود تحسين می کنم جسارت و شجاعت او را هنگامی که چنان بی پروا می تواند پاسخ چشمان مرا بدهد، با نگاه زلال و بی همتای خود، چنان که گويی در چشمه ساری شسته شده بوده است آن چشم ها به هر بهار و در بارش هر باران بهارانه.

لحظه اي سر فرو فکنده که نمی خواست تمام آشوب درونش را در يک لحظه چشمانش بخوانم.

در ناخودآگاه من برآمد و خروشيد که نيم گمشده من، گم و يافت شده، نه گلايه از دير يافت شدنش که شايد دريغ از دير يافت شدنش...

از "سلوک" نوشته محمود دولت آبادی

Tuesday, May 01, 2007

خونه کوچیک بابا

امشب تو برنامه شب شیشه ای رضا صادقی مهمون بود. دو تا چیز گفت که خیلی بهم چسبید

یکی اینکه وقتی رضا صادقی می خواسته از ایران بره علی انصاریان بهش می گه :" خونه کوچیک بابا بهتر از خونه بزرگ بابای همسایه س."

با تمام وجود این حرف رو لمس کردم. دلم می خواد تو همین خونه کوچیک بابا بمونم

یکی دیگه اسم کتابی بود که رضا صادقی داره می نویسه :" خدایا با توام حواست کجاست؟"

نمی دونم خدایا تو حواست نیست یا من با تو نیستم؟ا

پیوست: عمرا به علی انصاریان میاد از این حرفا بزنه!!ا