Tuesday, September 26, 2006
Friday, September 22, 2006
بيست دقيقه به پنج
دراز کشيده بودم و به ساعت روبروم خيره شده بودم. مثل هميشه داشتم نگاه می کردم ببينم ثانيه شمار دقيقاً روی اعداد منطبق ميشه يا نه ... يه دفعه ثانيه شمار ايستاد. ساعت بيست دقيقه به پنج بود. تو ويلا همه خواب بودن. رفتم تو هال و يه ساعت ديگه رو هم نگاه کردم، اونم ايستاده بود. دلم ريخت، يعنی اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود؟ انقدر مطمئن بودم که با يه دامن مشکی و يه بلوز صورتی از ويلا زدم بيرون. رفتم طرف جاده. همه ماشينا ايستاده بودن و آدماشون خواب بودن. پس آرزوم براورده شده بود، همه خواب بودن جز من و تو
نمي خواستم وقتمو صرف اون آدما کنم، شايد وقتم خيلی کم بود. شروع کردم به دويدن، راه رو درست بلد نبودم فقط مي خواستم زودتر به تو برسم
همش فکر می کردم اگه يه دفعه وقتم تموم بشه و آدما بيدار بشن من بايد چی کار کنم وسط جاده
ساعت هنوز بيست دقيقه به پنج بود. نزديک جنگل گلستان بودم. ديدمت ... از پشت درخت های سبز. همه خواب بودن و دنيا فقط مال ما بود. چقدر همه چيز سبز بود و درخشان. گرد طلايی خورشيد رو مي شد تو هوا ديد. از کنار يه آبشار بلند بالا رفتيم و تو از اون بالا پريدی تو آب. شايد اين کار رو از يه دوست ياد گرفته بودی
محو دنيای اطرافم بودم که يه دفعه حس کردم زمين زير پام لرزيد. ناخداگاه به ساعت نگاه کردم. ثانيه شمار حرکت می کرد.بیست دقیقه به پنج داشت تموم می شد. بايد تصميم می گرفتم. مجبور نبودم به دنيايی که دوست ندارم برگردم
ازت پرسيدم: چی کار کنم
گفتی: از هيچی نترس. بيا بريم اصفهان، اونجا خيلی ديدنيه
پيوست: چقدر از بوی پایيز بدم مياد