دلم واسه خودم تنگ شده
من قالب وبلاگم رو تغيير نمی دم، از وقتی گوشی موبايلم رو خريدم زنگش رو عوض نکردم...
ميگن اينجور آدم ها شخصيت با ثباتی دارن. ولی من فکر ميکنم می ترسم. می ترسم از اينکه تو زندگيم تغيير ايجاد کنم. شايد بشه گفت يه جور پير شدن داره مياد سراغم.
بچه تر (می شه گفت نوجوان) که بودم برای چيزايی که می خواستم می جنگيدم، دعوا راه می انداختم، ولی الان چند ساله که ديگه از دعوا خبری نيست. نه به اين خاطر که شرايط بهتر شده،نه. من ديگه حوصله جنگيدن ندارم، حوصله اينکه زندگيم دچار تنش بشه
شايد به اين خاطر باشه که چيزای مهمتری برای نگرانی وجود داره، نمی دونم...
از اينکه يه روز تصميم می گيرم که هزار تا کار جديد بکنم و فرداش در اوج دل مردگی دلم می خواد تمام روزم رو تو افسردگی سپری کنم، حالم بهم می خوره
پيوست:
در شب ديوانه غمگين
مانده داشت بيکران در زير باران، آه، ساعتهاست
همچنان می بارد اين ابر سياه ساکت دلگير
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفير باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پير