شبانه ها

Tuesday, November 21, 2006

پی.کی.يو

ديشب تلويزيون داشت راجع به يه بيماری جديد حرف می زد به نام پی.کی.يو . اين بيماری مادرزاد هست و اگر هنگام تولد تشخيص داده بشه با رژيم غذايی مناسب بچه درمان ميشه ولی اگر متوجه نشن و بچه از غذاهای معمولی بخوره بعد از يه مدت به مغز آسيب می رسه و عقب افتاده ميشه. تمام مواد غذايی اين بچه ها از خارج از کشور مياد و قيمتش هم خيلی بالاست. مثلاً يه بسته ماکارونی : 7000 تومان يا يه قوطی شير : 10000 تومان

يه اشکال ديگه اينه که ممکنه يه مدت غذا وارد نشه و اين بچه ها گرسنه می مونن

خيلی ناراحت کننده بود. دردناک بود شنيدن حرف های پدری که با بغض می گفت: شما تا حالا سر سفره غذا بچه تون رو زديد؟ من زدم چون مي خواست يه تيکه نون بخوره

يا مادری که می گفت بچه اش تو مدرسه از خوراکی بقيه يا حتی چيزايی که رو زمين افتاده می خوره

فکر می کنم تو اين بيست سالی که زندگی کرديم سلامتی بهترين چيزی بوده که داشتيم

Saturday, November 18, 2006

هوا سرده

من می خوام داد بزنم , گریه کنم , حرف بزنم , فحش بدم , یه سری از آدما رو کتک بزنم. حالم داره از خودم بهم می خوره و از آدمایی که دنیای قشنگم رو خراب می کنن. چرا آدما به خودشون اجازه می دن واسه هم تصمیم بگیرن


همه چیز یخ زده س و بیشتر از همه این هوا. فکر کنم یه مقدار زیادی از بد خلقی هام مال این هوای مزخرفه


من می خوام خدا باهام حرف بزنه. نه با آیت و نشانه, اصلا من این چیزا رو نمی فهمم. می خوام باهام با زبان شیرین فارسی حرف بزنه. خوب من چه گناهی کردم که پیامبر نیستم. بابا نمی فهمم چه غلطی باید بکنم. خوب تو با من حرف بزن بگو چه بلایی قراره سرم بیاد


من از همه چیز می ترسم. حتی از یه جمله کوتاه. چون می دونم پشت اون جمله کوتاه چه دوران سختی خوابیده. می دونم که همه چیز طوری چیده شده که من رو از خواسته هام دور کنه. می ترسم جا بزنم

Wednesday, November 15, 2006

زائر فردا

دست تو خورشید من
در شب دریا شدن
ای جاری ای روشن
از فردا حرفی بزن

Saturday, November 11, 2006

آقا 100 تومنی داری؟

:تو تاکسی

راننده ( حدودا 30 ساله ) : آقا 100 تومنی داری؟ ا

مسافر 1 ( حدودا 70 ساله) : آزادی پياده مي شم

راننده: مي گم 100 تومنی داری؟

مسافر 1: آزادی آقا آزادی

مسافر 2 ( حدودا 65 ساله ) : ميگه 100 تومنی داری؟ ا

مسافر 1: آهان! بله آقا. ( خطاب به مسافر 2) گوش ديگه نمي شنوه. يه روزی جوون بوديم راه می رفتيم زمين زير پامون ناز می کرد

مسافر 2: بله آقا، يادش بخير

مسافر 1: جوون های الان خيلی بد شدن. پسر بزرگم چند ماه پيش گفت يا برام ماشين مي خری يا قرص برنج می خورم خودم و می کشم

مسافر 2: خوب بکشه

مسافر 1: چی بگم. براش يه پرايد خريدم سر يه ماه چپ کرد ماشين و داغون کرد

مسافر 2: خودشم چيزيش شد؟ ا

مسافر 1: آره گردن و دماغش داغون شد. چند وقت بعدش پسر کوچيکم سيخ و گذشت رو گاز داغ بشه گفت يا برام موتور می خری يا خودمو می سوزونم. بهش توجه نکردم. چند روز بعدش خانومم با گريه زنگ زد بهم که پسرم از خونه بيرونش کرده و گفته بايد موتور بخرين برام. وقتی رفتم خونه ديدم يه ميله فلزی دم پريز برق گرفته و تهديد کرد

.

.

.

ديگه پياده شدم. هيچ توضيحی نميخوام بدم فقط خواستم بنويسمش

Saturday, November 04, 2006

!!پرابلمز

اکثر مشکلات من کوچیک هستن ولی بیشتر از ابعادشون آزارم می دن. شاید چون خیلی به ریشه هاشون فکر می کنم

پیوست: امروز سعید بهم گفت شبیه آدمکی هستم که تو یه شهر شلوغ گم شده. شاید همین طور باشه