شبانه ها

Tuesday, January 31, 2006

And A Meadow Lark Sang

"The child whispered,
'God, speak to me'
And a meadow lark sang.
The child did not hear.

So the child yelled,
'God, speak to me!'
And the thunder rolled across the sky
But the child did not listen.

The child looked around and said,
'God let me see you'
and a star shone brightly
But the child did not notice.

And the child shouted,
'God show me a miracle!'
And a life was born
but the child did not know.

So the child cried out in despair,
'Touch me God, and let me know you are here!'
Whereupon God reached downAnd touched the child.
But the child brushed the butterfly away
And walked away unknowingly."

Saturday, January 28, 2006

فرزند بودن

تا حالا توجه کردی که پدر و مادرت می خوان از تو چی بسازن؟
من فکر مي کنم اونا می خوان تو رو عين خودشون بکنن. افکار خودشون رو به تو تلقين کنن و تا يه حرف نو زدی ببينن اينو از کی ياد گرفتی. نمی خوان باور کنن که تو هم می تونی فکر کنی و اعتقادات خودت رو داشته باشی. حس می کنم هميشه به ما بی اعتمادن. شايد تظاهر کنن که اعتماد دارن ولی کافيه امتحانشون کنی. اون وقت نشون می دن که بهت شک دارن. تا وقتی جا پای اونا می ذاری و اون راهی رو ميری که اونا می خوان، اين بی اعتمادی رو نشون نمی دن ولی تا می خوای يه رد پای تازه رو يه مسير امتحان نشده درست کنی، بی اعتمادی اونا مثل سقف رو سرت خراب ميشه. می خوان آيينه تمام نمای خودشون باشی حتی اگه الگوی خوبی نباشن. از بدعت می ترسن . ولی تو از اينکه بدعت گذار باشی نترس. اگر جای پای خودتو نداشته باشی زنده نيستی، فقط داری زندگی اونا رو دوباره بازی می کنی
به فرزندان عشق خود توانيد داد، اما انديشه تان را هرگز
که ايشان را افکاری ديگر به سر است،‌ تفکراتی از آن خويشتن

زهی خيال باطل که ايشان را به گونه خويش درآوريد
که زندگانی نه واپس رود و نه در انتظار ديروز درنگ کند

Tuesday, January 24, 2006

این که گفتی یعنی چه؟

آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آن کس که نداند و بداند که نداند
بیدارش نمایید که بس خفته نماند

آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابد و دهر بماند

Sunday, January 22, 2006

برف

عجب برف قشنگي ! انﮕار روح آدم تازه ميشه.
وقتي برف مياد همه آدمهاي دور و برت خوشحالن. به صورت آدماي تو خيابون نﮕاه كن. ممكنه اخم كرده باشن ولي خوب كه دقت كني لبخند بزرگي رو ميبيني كه رو لباشونه. دلت مي خواد داد بزني كه خوشبختي. دلت مي خواد عاشق بشي. دلت مي خواد به همه بگي كه داره برف مياد انﮕار فقط تويي كه مي توني خنكي اونو رو ﭙوست صورتت حس كني. دلت مي خواد بدوي. تو دلت مي ﮔي نكنه ليز بخورم ولي حتي از ليز خوردن هم لذت مي بري. با تمام وجود ﭙاتو تو برف فشار ميدي تا صداي زمستوني اش رو بشنوي. وقتي ﭙا روي يه قسمت كه هنوز كاملا سفيده مي ذاري مثل اينه كه يه جزيره بكر رو كشف كردي. اسمت رو روش بذار. اينجا فقط مال توئه .
به آدمهايي كه با يه جفت چشم متعجب برف خوردنت رو نكاه مي كنن سلام كن و بگو برف چقدر خوشمزه س.
در تمام سال فقط چند بار فرصت داري خوشحالي برفي ات رو به همه نشون بدي. فرصتت رو از دست نده.

من ﭽه سبزم امروز و ﭽه اندازه تنم هشيار است...

Friday, January 20, 2006

مارش پنگوئن ها

فیلم مارش پنگوئن ها رو دیدین؟ اگه به نظرتون فوق العاده نبوده بگین تا خودم خفتون کنم ( می دونید که من به نظر همه خیلی احترام می ذارم!!!).ولی بهتون پیشنهاد می کنم اصلشو ببینید این که تلویزیون گذاشت فایده نداشت.

Monday, January 16, 2006

حلاج

من يه بار يه بيت از يه شعري شنيدم خيلي خوشم اومد اﮔه شما مي دونيد برام بنويسيد

حلاج وشانيم كه از دار نترسيم
مجنون صفتانيم كه در عشق خداييم

Friday, January 13, 2006

Things aren't always what they seem

Two traveling angels stopped to spend the night in the home of a wealthy family. The family was rude and refused to let the angels stay in the mansion's guest room. Instead, the angels were given a small space in the cold basement. As they made their bed on the hard floor, the older angel saw a hole in the wall and repaired it. When the younger angel asked why, the older angel replied,
"Things aren't always what they seem"
The next night the pair came to rest at the house of a very poor, but very hospitable farmer and his wife. After sharing what little food they had, the couple let the angels sleep in their bed where they could have a good night's rest. When the sun came up the next morning the angels found the farmer and his wife in tears. Their only cow, whose milk had been their sole income, lay dead in the field. The younger angel was infuriated and he asked the older angel "How could you have possibly let this happen?""The first man had everything, yet you helped him", sheaccused. "The second family had little but was willingto share everything, and you let the cow die."
"Things aren't always what they seem"
the older angel replied."When we stayed in the basement of the mansion, I noticed there was gold stored in that hole in the wall. Since the owner was so obsessed with greed and unwilling to share his good fortune, I sealed the wall so he wouldn't find it.Then last night as we slept in the farmers bed, the angel of death came for his wife. I gave him the cow instead.
Things aren't always what they seem.
Sometimes that is exactly what happens when things don't turn out the way they should. If you have faith, you just need to trust that every outcome is always to your advantage. You might not know it until some time later...

Saturday, January 07, 2006

The girl with April in her eyes ...

There once was a king,
who called for the spring,
For his world was still covered with snow,
But the spring had not been,
for he was wicked and mean,
In his winter fields nothing would grow;

And when a traveller called,
seeking help at the door,
Only food and a bed for a night,
He ordered his slave to turn her away,
The girl with April in her eyes...

Oh, oh, oh, on and on she goes,
Through the winter's night,
the wild wind and the snow,
Hi, hi, hi, on and on she rides,
Someone help the girl with April in her eyes...

She rode through the night
till she came to the light,
Of a humble man's home in the woods,
He brought her inside,
by the firelight she died,
And he buried her gently and good;

Oh the morning was bright,
all the world snow-white,
But when he came to the place where she lay,
His field was ablaze
with flowers on the grave,
Of the girl with April in her eyes...

Oh, oh, oh, on and on she goes,
Through the winter's night,
the wild wind and the snow,

Hi, hi, hi, on and on she flies,
She is gone,
the girl with April in her eyes...

Tuesday, January 03, 2006

من که منم برای تو

یه کم ترسیده بود شاید هم عصبانی بود... میشه گفت بیشتر از دست خودش. می ترسید هیچ وقت نتونه جای اونو بر کنه یا نتونه به اندازه اون عزیز باشه. نه حس حسادت داشت نه نفرت برعکس ازش خوشش می اومد. از همون اول فهمیده بود که موجودیه قابل تحسین. چیزی که از اون تو ذهنش بود فقط یه روح بود یه روح وسیع و متعالی. دو سه ساعتی با خودش کلنجار رفت تا به نتیجه رسید. فهمید که اصلا نمی خواد جای اونو بر کنه , دلش نمی خواد جای هیچ کس رو بر کنه. فهمیده بود که هر کس تواناییها و نیازهای خودش رو داره. نمی خواست تکرار یه آدم دیگه باشه. می خواست خودش باشه و جای خودش وایسته